همینکه از خوشی خواب خود بلند شدند
درختها به بهاری خمیده بند شدند
نگاه پشت نگاه و سکوت پشت سکوت
همان همیشه تلخی که میشدند شدند
درخت گفتم و حرفم دو پشیز هیزم بود
درخت گفتم و تابوت ها بلند شدند
کسی صدا نشد ودردهای خواب آلود
در آستانه فریاد پوزه بند شدند
درختها ... چه بگویم که با شروع بهار
به برگ ریختهء خود نیازمند شدند