نقابدار ۴۴



برهنه بود!

آینه ، سرشار از نیمرخ رخوتناک غرور.
هیچ صدایی . . . !


آبستن ، شرمگین از ایثار


خیابان خلوت ، شلوغ نمی شد.
انگار هوا ابری بود .
شلیک پشت شلیک.
خیانت تعفن رفاقت را به دوش می کشید ! !