نقابدار ۳۹


همینکه از خوشی خواب خود بلند شدند

درختها به بهاری خمیده بند شدند


نگاه پشت نگاه و سکوت پشت سکوت

همان همیشه تلخی که میشدند شدند


درخت گفتم و حرفم دو پشیز هیزم بود

درخت گفتم و تابوت ها بلند شدند


کسی صدا نشد ودردهای خواب آلود

در آستانه فریاد پوزه بند شدند


درختها ... چه بگویم که با شروع بهار  

به برگ ریختهء خود نیازمند شدند